روز نمایش بعد از قرار تمیرین ده صبح ما (تیم نویسنده) موندیم که گریم خودمون رو انجام بدیم و لباس هامونو اماده کنیم. قرار شد یکی از بچه های گروه بیاد دنبالمون. با تخمین قبلی من، دیر رسیدیم. هممون. از گریمم وحشت داشتم! آرایش غلیظ. نه از آن آرایش های همیشگی! از همان هایی که قیافه را جوری تغییر میدهد که خودت هم خودت را نشناسی. نمایش ساعت شش رفت روی صحنه! زمان آن جاهایی که میداند جوری تند میگذرد که انگار قرص خواب خوردی و ساعت ها خوابیدی. اما دور از باور- حداقل باور منِ پرفکشنیست- حتی یک دیالوگ هم جا نماند تا ادمی مانند من که دارای وسواس فکریست بتواند ایرادی از کار بگیرد. البته بماند که من میگویم جای بهتر شدن داشت اما به عنوان کار اول قابل تحسین بود. بعد از نمایش پر از هیجان بودم. چشم هایم باز باز بودند. با خانمی صحبت کردم که وکالت را پیشنهاد میکرد برایم. جندیست که میشناختمش و این بود برداشتش. میگفت من میخواهم ببینم دراین جامعه خانم های مسلمان توانمندی مثل تو به جاهای خوب میرسند و حرفی برای گفتن دارند. برای اولین بار با میلاد دخانچی که فیلم بردار تاترمان شده بود، به بحث نشستم و از نظریه ی چپ نو مسلمانش پرسیدم. از حام و سام گفت. از ترکیب دین و ت، با استفاده از آبمیوه های روی میز گفت، از پسا اسلامیسم و فرق رحیم و رحمان در بسم الله و تناسباتش با جوامع غربی گفت. مشتاق به بحث با او شدم. آن شب از ان شب هایی بود که سیر صعودی را در خود احساس کردم.


مشخصات

آخرین جستجو ها