صبح بعد از این که بابا بهم گفت نمیاد دنبالم برا تحقیق راجب خریدن لپ تاپ ( به خاطر روانی شدن از دست لپ تاپ فعلی) زدم بیرون. هوا سرد بود اما باران هنوز شروع نشده بود. سنترم محل خوبی بود برا رفتن به مغازه ی مورد نظرم و گشت و گذار بعد از حال پیچوندن همه ی کلاس های روز. البته بعد تر فهمیدم که سنتروم به علت داشتن یک کتاب فروشی زنجیره ای بزرگ هیچوقت جای مناسبی برای یک گشت و گذار معمولی بئون خرج کردن پول برای من نیست. خلاصه بعد از تحقیقات رفتم سوشی خوردم از یکی از بهترین سوشی پلیس هایی که از این که به تازگی فهمیدم دم خونه ی ماس خوشحالم و بعد یک راست رفتم به آن کتابفروشی! همه چیزش حراج بود! از ان کتابفروشی های گران آمریکایی که حراجش هم جراج نیست ولی واقعا حراج بود. البته روی کتاب های به خصوص و بی خریدار تخفیف گذاشته بود و وسایلش شامل تخفیف بیشتری بودند. اصن نفهمیدم کی شب شد ! یه کتاب داستان که به تازگی فیلمش با کارگردانی بازیگر محبوبم در حال ساخت است خریدم که درست است میدانستم ممکن ارزان شود ولی همین تخفیف پنج دلاری اش وسوسه ام کرد. با یک ماگ که روش نوشته بود: shoot the stars

خوشم میاید از نماد ها و موتو هایی که برای خودت داری و دیگران نمیدانند چرا!
مامان زنگ زد گفت میاد پیشم شب تعطیلی یه دور بزنیم باهم. اومد گفت میاد تو کتابفروشی بره قسمت بچه ها برای حلما کتاب بگیره بفرسته! اما نمیدانست نگه داشتن من در کتابفرئشی اشتباه ترین کارممکنه و به خریدن حداقل یک کتاب دیگه ختم میشه. این کتاب، کتاب برتر سال 2018 شده بود در گل این فروشگاه زنجیره ای. 

21 lessons for the 21 century . از نویسنده ای که تا به الان او را نمیشناختم. این را میگویم که نشان دهم فقط کتاب و ساب تایتل ها(سرفصل ها)یش جذبم کرد. به محض اتصال به اینترنت اسم نویسنده را سرچ کردم و همان طور که از روی اسم ابری حدس زده بودم، نویسنده و  تاریخدان اسراییلی تحصیل کرده در جورسالیم و آکسفورد انگلیس! اما معروف در امریکا و اروپا. کتاب در حئی جذبم میکند که هر بار برای نگاه انداختن برش میدارم قسمتی از ان را میخوانم. اهل کتاب ها میفهمند که مسئله ی کوچکی نیست! اما تصمیم برای انتقادی خواندنش عذابم میدهد! کاش تمام گارد های ذهنم در زمان های معلوم خاموش میشدند!

بگذریم.
شاید بعد ها از این کتاب نوشتم.
از کتابفروشی که سوار ماشین شدیم. مامان شروع کرد به تعریف کردن و من مثل اکثر مواقع نمیشنیدم چه میگوید! در مغزم داشتم دیالوگ های نمایش فردا را مرور میکردم که نمیدانم چه شد یا کدام حرفش را شنیدم که گفتم: چند وقت پیش فلانی بهم گفت فقط کسانی که تو را خوب میشناسند میتوانند بفهمند حرفهایت را! بهترش کنم، تنها آن ادم هایی که "میخواهند"  بفهمند حرفهایم را! دلیلش را هم همان شب بهم گفت همان شبی که تاثیر به سزایی در زندگی جفتمان داشت گفت: امشب من تو را فهمیدم! خواستم که بفهمم! هیچ وقت نمیخواستم! دلیلش هم این بود که دائما فکر میکردم میخواهی یا مرا تغییر بدهی یا حرف خود را به کرسی بنشانی. 
چیزهایی گفته بود که در وجودم میدانستمشان اما انکارشان میکردم! ولی مطمئن بودم از اینکه کسی حس کند میخواهم بگویم از همه و "تو" بیشتر میدانم، سخت باورانه تر بود برایم.
اما خب بر اساس اصل استوار اشتباه رفتاری در تفکراتم، پذیرفتن نصف سه چهارم راه است! زیرا که آن یک چهارم باقی مانده متشکل از علم در باره ی حل آن و عمل به آن است که با باور و پذیرفتن سخت نه تنها سخت به نظر نمیاید، بلکه واقعا سخت نیست!
خونه که رسیدم فایل صوتی نمایش رو برای مروارید فرستادم و با دیدن میس کالش میدونستم چقدر موکول شده به دقیقه ی نود!
در ماگ جدیدم چای خوردم با شکلات تلخ!
ساعت دوازده نشده فال حافظ گرفتم: من نمیابم مجال ای دوستان/گرچه دارد او جمالی بس جمیل
 دومین یلدای تاریک بود امسال.
 از معدود روز های بی استرس و مطلوب بود! اما حس شب قبل امتحان که باید آرامش کسب کرد را دارم! خدا به خیر کند.+

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها