نقطهـ




دیگر فکر کنم به اندازه ای بزرگ شده ام که بتوانم تمام سکه هایم را در دستگاه هایی که کنار مغازه ها، برای ترغیب کردن بچه ها به  گرفتن سکه از پدر مادرانشان است بیاندازم و تمام عروسک هایی که هنوز فکر میکنم از کلاف های کاموای مستحکم درست شده اند را بخرم و دور اتاقم با یک نخ آویزان کنم. انقدر بزرگ ،که یادگرفته ام حتی نفهمم تنهاییم چطور میگذرد.انقدر بزرگ که میتوانم ساعت ها گوشم را پر از صدای ذهنم کنم و هیچ چیز نشنوم و ساعت ها به یک نقطه خیره شوم و افکارم را مرور کنم! اما اینها شاخصه ی بزرگسالی نیست! چون من از نشانه های بزرگ سالی میترسم، چه برسد به انکه بخواهم بی اعتنا به اتفاقی که در وجودم افتاده برایش نامه بنویسم! بزرگسالی در دید من هیولاییست که اگر به من غلبه کند، تمام میشوم! دست هایم را خالی و افکارم را پوچ میکند. هیولایی که چهار دست دارد و دو پا، با یک دستش قلبم را میگیرد و با دیگری دهانم را تا شرم بشود بر حرف های حقیقت! با ان دو دست دیگرش ، روی چشم هایم را میپوشاند تا نبینم زیبایی هارا در عمق زشتی ها ! پاهای سنگینش را روی سرم میگذارد که مانع از عبور افکارم، به بالاتر از کفشهایش میشود! 

اما

بزرگسالی عزیز سلام! ممنون از این همه محبت خبیثانه ات!

توصیه ی من را جدی بگیر! ز کف بفکن این تیغ و شمشیر کین!»

که در من شعله ایست که گرچه فقط به اندازه ی قلب و ذهن پر جدالم است، اما وای از ان روزی که با او در بیفتی تا با سوزاندن وجودت، صبح را به کامت شب کند!

من بزرگ نشده ام که عوض شوم! سخت ببینم، راحت به دست بیاورم! من بزرگ شده ام تا به رؤیاهای کودکیم واقعیت ببخشم! رؤیاهایی که در طول زمان بزرگ و پخته تر شده اند اما عوض نشده اند!»

.

.

.

.

بعضی حرف هارا در گوشی به شما میگویم که تا او را سر گرم‌ نامه ام کرده ام بخوانید!

اگر میبینید حالا که بزرگ شدید یادتان رفته آن کارهایی را که در بچگی برایش خودتان را انقدر به زمین میکشیدید که گلی شوید را انجام دهید، یا انقدر گریه میکردید و چشمهایتان قرمز میشد که هر که میدیدتان احساس ترحم میکرد و برایتان سوال میشد که چرا هیچکس به بدجنسی پدرمادرتان پی نمیبرد به جای اینهمه دل رحم بودن، یا مثلاً ممکن بود روزی اگر لباس پدربزرگتان را هم بهتان بپوشانند شاکی نشوید و حالا اگر دکمه ی‌ استین لباستان با جورابتان همخوانی نداشته باشد، نمی پوشیدش! یا حتی اگر ادم ها را با رنگ پوست ها و چشم ها، زبانشان و داراییشان ارزیابی میکنید  به جای اینکه ببینید چه در سر دارند، یا اگر شب را به صبح ترجیح میدهید، یا مثلاً در حرف ها به جای هارمونی حروف، به دنبال امار و ارقام هستید، یا حتی اگر مهندسی و پزشکی را استعداد و هوش میبینید ولی سخنرانی و بازیگری را نه؛ اگر معروف شدن و دیده شدن را موفقیت میبینید؛

پس به شما تبریک میگویم! چون با پای خودتان وارد دنیای سیاهی شدید که همه اش از اعداد و ارقام و کلمات و چیز هایی با ابعاد بزرگ تشکیل شده! یک تبریک بزرگ، برای چشم های کوچکی که فقط بزرگِ نامهم میبینند جای جزئیات مهم ! و انقدر شما را درگیر خودشان کرده اند که نمیتوانید بگویید اخرین رستورانی که رفتید چند تا دستگاه سکه خور داشت! چون شما فقط به کلمات روی منو و قیمت هایشان توجه کردید یا نهایتا به منظره ی بیرون پنجره!

#نقطه

#ن_و

 

پ.ن: کاش تصمیم گیرنده های ملل و تمداران امروز، گاهی، فقط کمی، بچگی کنند:)


نسل سوخته ی واقعی کیست؟

من در دهه ی دوهزار میلادی به دنیا اومدم!

در دهه ای که در جامعه ی ایران به هرکی بگی میگه شماها کی دست و پا دراوردین که الان دارین تحلیل میکنین جامعه رو یا نظر میدین یا هرچی!

اره! ما خیلی وقته بزرگ تر از دهنمون حرف میزنیم! نه هممون قبول! ولی خیلیامون!

ما زیر فشار های رسانه ای ای بودیم و هستیم و خواهیم بود که صدماتش از صدمات جنگ بدتره! درد جنگ به تن میمونه درد نسل ما روحیه!

اره ما دست و پای ذهنمون در نیومده! چون همین شماها که متولد دهه ی فلان و فلانین و کاشف رسانه، به ما فهموندید که تعریف برتری به صراحت وجود نداره! به ما فهموندین صدف بیوتی ها از چی چی ها بهترن!

به ما گفتین عدالت در قرعه کشی های اینفلوئنسر های اینستاگرامی و بلاگر های یوتویوبیست!

من اینهارا میدانم چون از عهد قجر امدم! این یک طعنه نیست! من همیشه دوست داشتم قجری باشم! نه فقط به خاطر امیر کبیر ، ناصرالدین شاه یا لطفعلی خان زند، بلکه در ان زمان با همان ضعیفه گفتن هایشان و کامیونیتی فمنیست نداشتنشان جنم داشتند به حال حاضر که فعالان فمنیستی باید فلسفه ی ن علیه ن را جمع و جور کنند!

ان زمان که ظاهر باطن را نشان میداد!

رسانه، خمپاره ی زمان ماست! جوری بر زمین خورده که هر کداممان از ترکش بی نصیب نمانده ایم! ترکش هایی که به جای از کار انداختن عضوی در بدنمان، اذهانمان را به دست گرفته اند! 

پینوشتم اینکه: دیگه فک کنم تاکید بر اینکه این دیدگاه انتقادی بود و قطعا محاسنش چی پس و ال و بل نباشه!


امروز تو راه خونه وقتی داشتم با یکی از آهنگ های همای حال میکردم، دوباره یاد سفارش روکش لپ تاپم افتادم که آمازون از چین خیلی وقت بود بار زده بود ولی طبق قرار قبلی باید بیست و سوم میرسید. بعد از اینکه از چرت بعد از ظهر خودم را کندم و لپ تاپم را باز کردم و باز یادم که خیلی وقت است حروف زبان مادری را لمس نکردم گفتم بزار چک کنم شاید به صورت معجزه آسایی خیلی زود تر رسیده باشه شاید باورتون نشه ولی من که دست از انکار سرنوشتم با نوشتن برداشتم! الان چایم را ریخته ام! به حروف فارسی روی کیبورد مه روی روکش تقریبا سه برابر حروف انگلیسی هست خیره شدم و سعی میکنم به این فکر نکنم که فردا پروژه های پایانی تمام کلاس هارا چطور با برنداشتن این روکش تایپ کنم!-البته که فکر کنم این چند وقته در تایپ انگلیسی خیلی قوی شدم از صدقه سر نداشتن کیبورد فارسی، ومعضل اینکه کیبورد فارسی این لپ تاپ با قبلی فرق دارد هم به کنار!- حالا که از امروز و رسیدن بیش از یک هفته زودتر بسته صحبت کردم، راستی همای داشت میگفت: دشت باور داشت گرگی در میان گله بود. گله، باور داشت اما من نمیدانم چرا باور، سگ چوپان نداشت!!

چقدر در سیر زندگی باور» داشته ایم؟ چقدر با باور بسته های زندگیمان زود تر به مقصد رسیده اند؟

بازم چایم سرد شد! این دفعه با نبات و نعنا!


به حروف تکمیل کننده ی کلمه روی کیبورد لپ تاپ قدیمی که به بهانه ی پاک کردن اطلاعاتم برداشته ام خیره میشوم!

الف نون ت ظا الف را

"انتظار" احساس سمی و کشنده ایست!

مثل گوش سپردن به قدم های روی پله میماند، که هیچوقت به در نمیرسند.

مثل چشم هایی که مردمکش تا قوس ابروها بالا رفته، و نامحسوس به جایی دیگر خیره شده اند.

های آدمها این دقیقا همان حسیست که اگر صاحب پای قدم های روی پله شمایید.پس با شنیدن صدای شیشه ای قلب ادم های درون اتاق که از زیر در مثل بچه های یکی دوساله تا کمر خم شده اند برای دیدن سایتان چه میکنید؟؟

پی نوشتم: اینکه اینهمه در دوران بی کیبوردی نوشته هایم کوچک روی صفحه ی گوشسم مانده که اخر ، تنها چنین چیزی بعد روزهای سخت اخیر منتشر شود؟ باشه دِلَک جان خدای ماهم بزرگه:)) 


سال پیش همین موقع ها بود.

بغلش کردم.

شاید محکم ترین بغل عمرم.

سرم رو خم کردم به جلو رو شونش.

خواستم اشکام لباسش رو که خیلی اتفاقی با من ست شده بود خیس نکنه.

ناخواسته صدای بغضم رو شنید.

نمیخواستم اشکم بیاد.

حداقل اون موقع نه!

یهو گف: بغضت رو قورت نده.

خیلی دیرم شده بود.

دیگه وقت گریه نکردن نداشتم.

ینی حداقل وقت اینو نداشتم که به عواقبش فک کنم.

میخواستم خودم رو ازش جدا کنم و هر جور شده برم تا وقتی فکر های همیشگی به سرم هجوم میارن حداقل تو ماشین نشسته باشم سرم رو تکیه داده باشم به پنجره ،هندزفری هام تو گوشم باشن!

حرفم داشت به گلوم فشار میاورد.

خره دیگه!

گفت:نرو!

دیگه درد گلوم رو نتونستم تحمل کنم.

-بدون تو خیییلی»سخته؛

مکث کردم!

خواستم ادامه ندم!

ترسیدم بغضم نزاره صدام بهش برسه؛

سرم رو اوردم بالا که مثلاً برم خیر سرم،

اشکم ریخت و همه چی رو خراب کرد!

محکم تر بغلش کردم؛

خودش فهمید چی میخوام بگم،

ولی برا جلوگیری خیلی دیر شده بود؛

-خیلی دوست دارم!

برنامه ریزی کرده بود برا بعد حرفم نامرد:)

-دلم برات تنگ میشه

نمیدونم شما قشنگ ترین حدافظی عمرتون کی بوده:)

نوشتم در دی ۱۳۹۶!!!



روز نمایش بعد از قرار تمیرین ده صبح ما (تیم نویسنده) موندیم که گریم خودمون رو انجام بدیم و لباس هامونو اماده کنیم. قرار شد یکی از بچه های گروه بیاد دنبالمون. با تخمین قبلی من، دیر رسیدیم. هممون. از گریمم وحشت داشتم! آرایش غلیظ. نه از آن آرایش های همیشگی! از همان هایی که قیافه را جوری تغییر میدهد که خودت هم خودت را نشناسی. نمایش ساعت شش رفت روی صحنه! زمان آن جاهایی که میداند جوری تند میگذرد که انگار قرص خواب خوردی و ساعت ها خوابیدی. اما دور از باور- حداقل باور منِ پرفکشنیست- حتی یک دیالوگ هم جا نماند تا ادمی مانند من که دارای وسواس فکریست بتواند ایرادی از کار بگیرد. البته بماند که من میگویم جای بهتر شدن داشت اما به عنوان کار اول قابل تحسین بود. بعد از نمایش پر از هیجان بودم. چشم هایم باز باز بودند. با خانمی صحبت کردم که وکالت را پیشنهاد میکرد برایم. جندیست که میشناختمش و این بود برداشتش. میگفت من میخواهم ببینم دراین جامعه خانم های مسلمان توانمندی مثل تو به جاهای خوب میرسند و حرفی برای گفتن دارند. برای اولین بار با میلاد دخانچی که فیلم بردار تاترمان شده بود، به بحث نشستم و از نظریه ی چپ نو مسلمانش پرسیدم. از حام و سام گفت. از ترکیب دین و ت، با استفاده از آبمیوه های روی میز گفت، از پسا اسلامیسم و فرق رحیم و رحمان در بسم الله و تناسباتش با جوامع غربی گفت. مشتاق به بحث با او شدم. آن شب از ان شب هایی بود که سیر صعودی را در خود احساس کردم.


صبح بعد از این که بابا بهم گفت نمیاد دنبالم برا تحقیق راجب خریدن لپ تاپ ( به خاطر روانی شدن از دست لپ تاپ فعلی) زدم بیرون. هوا سرد بود اما باران هنوز شروع نشده بود. سنترم محل خوبی بود برا رفتن به مغازه ی مورد نظرم و گشت و گذار بعد از حال پیچوندن همه ی کلاس های روز. البته بعد تر فهمیدم که سنتروم به علت داشتن یک کتاب فروشی زنجیره ای بزرگ هیچوقت جای مناسبی برای یک گشت و گذار معمولی بئون خرج کردن پول برای من نیست. خلاصه بعد از تحقیقات رفتم سوشی خوردم از یکی از بهترین سوشی پلیس هایی که از این که به تازگی فهمیدم دم خونه ی ماس خوشحالم و بعد یک راست رفتم به آن کتابفروشی! همه چیزش حراج بود! از ان کتابفروشی های گران آمریکایی که حراجش هم جراج نیست ولی واقعا حراج بود. البته روی کتاب های به خصوص و بی خریدار تخفیف گذاشته بود و وسایلش شامل تخفیف بیشتری بودند. اصن نفهمیدم کی شب شد ! یه کتاب داستان که به تازگی فیلمش با کارگردانی بازیگر محبوبم در حال ساخت است خریدم که درست است میدانستم ممکن ارزان شود ولی همین تخفیف پنج دلاری اش وسوسه ام کرد. با یک ماگ که روش نوشته بود: shoot the stars

خوشم میاید از نماد ها و موتو هایی که برای خودت داری و دیگران نمیدانند چرا!
مامان زنگ زد گفت میاد پیشم شب تعطیلی یه دور بزنیم باهم. اومد گفت میاد تو کتابفروشی بره قسمت بچه ها برای حلما کتاب بگیره بفرسته! اما نمیدانست نگه داشتن من در کتابفرئشی اشتباه ترین کارممکنه و به خریدن حداقل یک کتاب دیگه ختم میشه. این کتاب، کتاب برتر سال 2018 شده بود در گل این فروشگاه زنجیره ای. 

21 lessons for the 21 century . از نویسنده ای که تا به الان او را نمیشناختم. این را میگویم که نشان دهم فقط کتاب و ساب تایتل ها(سرفصل ها)یش جذبم کرد. به محض اتصال به اینترنت اسم نویسنده را سرچ کردم و همان طور که از روی اسم ابری حدس زده بودم، نویسنده و  تاریخدان اسراییلی تحصیل کرده در جورسالیم و آکسفورد انگلیس! اما معروف در امریکا و اروپا. کتاب در حئی جذبم میکند که هر بار برای نگاه انداختن برش میدارم قسمتی از ان را میخوانم. اهل کتاب ها میفهمند که مسئله ی کوچکی نیست! اما تصمیم برای انتقادی خواندنش عذابم میدهد! کاش تمام گارد های ذهنم در زمان های معلوم خاموش میشدند!

بگذریم.
شاید بعد ها از این کتاب نوشتم.
از کتابفروشی که سوار ماشین شدیم. مامان شروع کرد به تعریف کردن و من مثل اکثر مواقع نمیشنیدم چه میگوید! در مغزم داشتم دیالوگ های نمایش فردا را مرور میکردم که نمیدانم چه شد یا کدام حرفش را شنیدم که گفتم: چند وقت پیش فلانی بهم گفت فقط کسانی که تو را خوب میشناسند میتوانند بفهمند حرفهایت را! بهترش کنم، تنها آن ادم هایی که "میخواهند"  بفهمند حرفهایم را! دلیلش را هم همان شب بهم گفت همان شبی که تاثیر به سزایی در زندگی جفتمان داشت گفت: امشب من تو را فهمیدم! خواستم که بفهمم! هیچ وقت نمیخواستم! دلیلش هم این بود که دائما فکر میکردم میخواهی یا مرا تغییر بدهی یا حرف خود را به کرسی بنشانی. 
چیزهایی گفته بود که در وجودم میدانستمشان اما انکارشان میکردم! ولی مطمئن بودم از اینکه کسی حس کند میخواهم بگویم از همه و "تو" بیشتر میدانم، سخت باورانه تر بود برایم.
اما خب بر اساس اصل استوار اشتباه رفتاری در تفکراتم، پذیرفتن نصف سه چهارم راه است! زیرا که آن یک چهارم باقی مانده متشکل از علم در باره ی حل آن و عمل به آن است که با باور و پذیرفتن سخت نه تنها سخت به نظر نمیاید، بلکه واقعا سخت نیست!
خونه که رسیدم فایل صوتی نمایش رو برای مروارید فرستادم و با دیدن میس کالش میدونستم چقدر موکول شده به دقیقه ی نود!
در ماگ جدیدم چای خوردم با شکلات تلخ!
ساعت دوازده نشده فال حافظ گرفتم: من نمیابم مجال ای دوستان/گرچه دارد او جمالی بس جمیل
 دومین یلدای تاریک بود امسال.
 از معدود روز های بی استرس و مطلوب بود! اما حس شب قبل امتحان که باید آرامش کسب کرد را دارم! خدا به خیر کند.+

داشتم سخخت مینوشتم!

هر وقت حس میکنم دیگه سرم دارم از شدت کشیده شدن کنده میشه یادم می افتد برایم بهتر است موهایم را چند ساعتی در روز باز بگذارم!

اما من، از بچگی که مامان بهم میگفت: موهات میاد تو چشـت برا اینکه حواست جمع باشه، بهتر ببینی، و هزار و یک چیز دیگه موهات رو ببند و آراستگی در موهای بستس، عادت کردم موهام رو ببندم، ببافم، یا کاری کنم که نباشند! اما بعد ها که مو هایی که از پرپشتی زبان زد بودند شروع به ریختن کردند مجبور شدم ذرباره ی سلامت مو بخوانم( به حق همان کار های نکرده)، فهمیدم که باید باز باشند. اما هنوز کلافه میشوم وقتی دورم میریزد و رهاست. همان زمانی که داشتم سخت مینوشتم و زمانش نبود که این حس را بکنم

، موهایم را باز کردم و اینبار با عصبانیت - نمیدانم از چه- کلاه سوییشرتم را به سرم کشیدم. همان حسی که بعید است در زندگی زیاد با آن رو به رو شویم به سراغم آمد. موهام باز بود، ولی کلافم نمیکرد. رهایی از کلافگی با راحل جدید و کار آمد یا بهتر بکویم بدون تغییر حال خودش را داشت. ولی این نوشته را میگذارم بماند برای زمانی که نیاز داشتم کلاهم را سرم کنم! همان زمان هایی که دروازه ی گوش هایت میشوند آن کلاه و حرف مردم موهای باز! یا همان زمانی که رسم دنیا میشود موهای باز و راه و رسم خودت کلاه.کاش از این کلاه ها سر خودم بگذارم همیشه!!!

پی نوشتم میگه:به قول ر.چ: بارنامه های ما الان تعطیلاتی و اندر اجرای تصمیمات میشه.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها